Friday, December 09, 2005

اگزورسیخ - قسمت اول

نقل است از ابن استرایک ، آنگاه که در بین الجدارین ، قدم همی می زد و به کند و کاو می پرداخت : روزی در وادی خویش به انجام عمل مشغول ببوده و از حالت خویش به فیض می رفتمی که به ناگاه اژدرهایی سیاه بر من ظاهر بگردید ، چنانکه مرا غرخیدنی عظیم فرا گرفت و به چهار گوشه که به شش جانب وادی خویش ، چنگ همی زده ، خواستم که بگریزم ! در آن هنگام صدایی ظریف بسان طنبور بر گوشم شنیدن آمد ! چنانکه در آن اژدرهای سیاه به دقت نظر افکنم ، طفلی دیدم به عوض اژدرها ! سپس چنگ خویش رها نموده از ارتفاع به کف وادی همی سقوط بکردم ! آن طفل مرا گفت که : یا استرایک ! تو را بشارتی دارم بر آنچه در نظر آباد و قزوین و حتی سیخلند نیز همی یافت نگردد ! و من متعجب به دنبال وی روانه شدم. بدانجا که رسیدم ، سوراخی بزرگ و تاریک یافتم که در موضعی خرم حفر گردیده بود ! مرا در آن هنگام شوقی بس چنیم از آنچه یافیته بودم فرا گرفت و به یک حرکت دست بر آن نهاده و تا خالدون آن را جستجو همی کردم باشد که فیضی ببرم !! از آن چرخش و گردش به فیض رسیده بودم که دستم به ناگاه بر جسمی سرد برخورد نمود ، چنانکه به یک باره تمام آنچه به فیض برده بودم به عضما برفت و نقشی سنگی بر آن جسم بیافتم !و این مرا چنان خسته نمود که به ناگاه آنچه از زور در خویش بداشتم ، بر آن مکان تخلیه نمودم و خویش ظعیف و نحیف بر چایخانه ای در آن حوالی رجعت نمودم ! آنگاه که به چاییدن مشغول همی بودم مرا تفکری بیافتاد که بر جایی برای رفع حاجت روم ! و از این باب بود که از مکان بیرون برفتم و بر بیافان فرود آمدم تا به مکان مناسبی دست یابم بجهت آن حاجت ! همچنان که می گشتم به ناگاه سایه ای از سیخی استوار بدیدم که بر روی آن پیکری بس خوفناک ببود که یک دست خویش را به صورت سیخ ! بر بالا آورده و آن یکی را بر جایی گذاشته بود !! مرا در آن هنگام توهمی بگرفت که خیال همی کردم که او شیخ سیخان بباشد که مرا بخواهد به فیض برساند (در امثال الفرنگ ، مثلی است که گوید : چنانچه تو را به عوض سوت الغلمون خفت نمودند ، در آن حال لذت ببر !!)...نقل است از جورج ابن تاون که در دیاری دور ، ضعیفه ای ببود مک نویل نام که به همراه فرزند خویش که وی را رگن (به کسره {ر} و {گاف} !) می نامید بسان ابن آرت ، زندگی می نمود و چند روزی ببود که از صوتی عجیب در بام منزل خویش رنج همی می برد. در شبی که به خلوت بر جای خویش به خسپیدن مشغول ببود به ناگاه جسمی بس لطیف را در حوالی خویش احساس نمود ! و آن ریگن ببود و لاغیر ای منحرف - که به تفکر آن کالای دیگر ببودی اکنون !!! و آن طفل ، وی را همی گفت که : یا مک ! بر مرکب من گویا کک بیافتاده است که به شدت همی لرزد ! و آن ضعیفه ، وی را دلداری همی نمود تا به آدینه ....و در همین زمان ، در چند فرسخی آنان ، شیخی بود بنام شیخ فادر دیمن !! که بر آن وادی به جهت دیدار دیگر فدور (جمع فادر !) و نیز مادر خویش بیامده بود .و وی در صنعت آرامیدن ، تبحری بس عظیم داشته و نیز به حرفه مشت زنیزم نیز اشراف بداشت !شیخ ما ، شیخ فادر دیمن را رنجی بود بجهت مخارج بیمالستان که مادر خویش را بر آنجا برد و لیک درهمی در جیب نداشت و این از آن جهت بود که حرفه وی ، هیچ به کار خلق همی نمی آمد و خلق جملگی در تفکر ببودند که کار خویش به درستی انجام دهند و هیچ موی در شکاف آنان پدیدار نگردد !!! بر طبق آنچه در کتب بجای مانده از دای ابن ناسور (خداوند وی را همی بیامرزد که از سیخان عظیم ببود!) یافته شده است ، شبی از شبها که ماه بر فراز سیخ لند به درخشیدن می پرداخت ، ریگن را ملعبه جدید به دست آمد که لوحی بود که بر آن حروفی نبشته بشده و جسمی تیز و نیز اندکی لیز! (و شیخ ابو سعید را بر این واژه ، خوش آیدی !) بر روی آن طیر می نمود و آن را شیخ هودی ! می نامیدند . و ریگن بر آن بود که رازی بر وی آشکار همی گردد و شیخ هودی نیز با وی به سخن نیامد تا وی را ضایع نماید !چنانچه آدینه بشد و شیخی از فدور به جهت گلکاری بر فضایی برآمد که به ناگاه بر پیکره ای از آنچه در آن وادی ببود ، اندکی سرخی را بدید و در لحظه از هوش برفت !و آن روز ، روز تولد ریگن ببود و وی را شگرفی بس چنیم ببود بر آن سیخ که بر وی به ارمغان همی آورند. لیک لوسی ابن فر با وی یار همی نبود که به جهت آزار بیامده بود و لا فیض ! و آن هنگام که اهل خانه به سرور همی مشغول ببودند و کلنگان در میان ایشان به پیچیدن مشغول ! به ناگاه ریگن از بام بر زمین آمده و آنان را گفت : "یو گانا دای آپ در !!!" و این بدان معنی است که : "زدی پیچوندی !!" و در لحظه به شاریدن مشغول بگشت و هیچ نفهمید از آن پس !گویند که احوال و مشاعر ریگن هر روز وخیم تر همی شده و هیچ حکیمی نتوانست وی را درمان نماید تا آنگاه که وی را نزد حکیم عمو شادمهر ببردند که در علم روز مشهور و در علم شب ، محزون ببود ! و آنان را گفت که : ریگن را المی است روحی و نه به جسم که وی را بسان هیپنو ابن تیز ! به سخن وادارمی ! آنگاه به همراه آنان همی روانه گشته و به منزل ایشان وارد همی گشت. نقل است از ابن جی فورس که در آن زمان در آنجا حضور داشته است : بدیدم که حکیم عمو شادمهر ، اعمالی غیر معمول و غیر مشهور بر آن طفل انجام نمود ، آنچنان که وی را آرامشی بس چنیم فرا گرفت که فکر نمودم همانا حکیم عمو شادمهر می خواهد کاری دیگر کند !!! و لیک از او بعید دیدم که کرامات خویش را بسان پوست وزبلنگ نماید و بدین سبب بود که من نیز آرام گرفتم !و سپس حکیم عمو شادسیخ ! به سوی ریگن نظر نموده و گفت : "هو آر یو !؟" در این هنگام به ناگاه ریگن را صدایی بس خوفناک صادر گردیده و امانتی حکیم عمو شادسیخ را به چنگ بگرفت !!! چنانکه از آن پس و تا مدتی عظیم ، حکیم عمو شادسیخ را حکیم عمه شادمیخ صدا همی زدندیزم !!!

1 comment:

Anonymous said...

سلام .. اینجا چقدر سیخ - پس کبابش کو ؟حالا بذریم آقا اجازه اینجا اگزورسیخش کدوم بید ؟ یه فکری به حال ما بنده خداهایی که ادبیاتمون ضعیفه بکن من همشو خوندم ولی یه کمی ثغیل بود برام فقط فهمیدم که یکی یه جا خرابکاری کرد اما دلیل علمیشو نفهمیدم..احتمالا باید پای اجنبی یا اگزورسیخ در میون باشه اما من ندیدمش کووووووووووو؟ من اچزورسیخ می خوام... یالا یالا ... دیگه اینکه سیخ قسمت دوم رو که زدی بیام ببینم کی کیو می خوره چی می شه بالاخره ؟