Wednesday, November 23, 2005

سوت الغلمون !

ابن بخیه را در هنگام جراحت گفتند : یا شیخ !، ما را از راز سوت الغلمون آشکار ساز ! گویند ابن بخیه بدین سوال به سیر العظما برفته و این حالت در وی به سه آدینه بطول انجامید. حاظران و مریدان ، به شوق آنچه ابن بخیه بـدیشان بـاز گوید ، در آن سه آدینه هیچ طعام تناول ننموده و هیچ به خـلاب درنیامدند و بـه تورم مشغول بگردیدند عاشقانه !!
نقل است که در آدینه سوم ، بـخاری سپید رنگ بسان آنچه پیشتر از هپر ابن بـوت به حکایت آمده،فضای آن موضع را برگرفته و آوایی بسان آوای سوز الغلمون از ابن بخیه صادر بگردیده و سپس بـسان ابن فـوروارد از مـوضع بـرون شـده و به شـاریدن مشغول بگشت !! در این هنگام ، حاظرین غایب و در آورندگان متون انتصابی ! او را احاطه نموده و از وی در مورد آنچه در سیر العضما بدیده بپرسندز و ابن بخیه به همان حالت شار ! آنان را جواب گوید و آنچه بیند ، بدین شرح باز گوید : و در ابتدا خویش را معکوس بر ارتفاعی مرتفع و بر بالای شجره گلابی یافتمی ! که کلنگان بر آن سرود خوانده و غوکان بر فراز آن لیگ لیگ نمایند !!
آنگاه صدای محزونی ،حواس مرا به خویش جلب بنمود. خیره که گشتم ، آن جا را مکانی یافتم در حوالی نظر آباد که شیر ژیان بدان وارد نگشته و غزال تیزپای به دام مصیبت دچار بگردد ! و آن هنگام تراول ابن گودرز را بدیدم که بسان ابل آبستن به آرامی به طیاری نزدیک می گردد! وی را گفتم : ای تراول! چونی و چه کنی به غلط ؟!!! مرا باز گفت : تو را بدین کار ، هیچ نیاید که چه دانی از سوت الغلمون ! و من انگشت حیرت بر نیش ! برگرفته و وی را گفتم : و این که گویی یعنی چه ؟!! تراول ابن گودرز ، آنگاه که مرا مظفری فرومایه به معکوس بر شجره گلابی بیافت ، دل بر من بسوزاند و راز سوت الغلمون را برایم باز گفت : ای بخیه ! بدان که این طیور را که از ماکیان باشد ، سوت الغلمون نام نهند که در آغاز بر حوالی نظر آباد همی نظاره شده و سپس به جهت فراغت قزوینیان به بن بستی طویل در قزوین به درهمی گزاف فروخته همی شده است!!! این سخن ابن گودرز چنان مرا متحول ساخت به لحظه ای از حالت معکوس رها گشتم!! آنچه در این میان مرا آشفته ساخت ، آن بود که چه شد که سوت الغلمون در آن بن بستها همی بماند و از آنجا رجعت ننمود ! در این تفکر ببودم که به ناگاه تفکری دیگر مرا فرا بگرفت ، مزمحل کننده تر از تفکر پیشین و سهم انگیزتر از حالتی که در آن ببودم ! و زین باب ببود که در اصل ، نظر آبادی ها را چه تفکری بر سوت الغلمون و شیخ مظفر ببوده و زوایای مجهول و مهجور آن چه بوده و چگونه باید به آن نظاره نمودندی ! آنچنان از این تفکرات به سوز العظما مشایعت نمودم که خویش را لوبیایی بر شاخه شجره گلابی یافتم! در این لحظه غباری از دور نمایان بگشت و همچنان که بر من نزدیک می گشت و مرا در آن هنگام غرخیدنی خوفناک بگرفته بود که همی خواستم به عوض لوبیا ، طنبوری ببودم که از آن غبار دهشتناک همی گریزم ! آنگاه که به واسطه توهم غالبه ، آماده بر پرواز بجهت هزیمت می گشتم ! به ناگاه غبار از بین برفته و شیخی خندان با سری عاری از هر کرک و مو بر من ظاهر بگشت چنان که از نیش باز وی قطرات آب به وفور بر آنجا باریدن بگرفت و آن بیافان در لحظه به مرتعی سبز مبدل بگشت !!!
چنانکه بر وی عمیق نظر بکردم ، به ناگه وی را همی یاد آوردم و او شیخ هایزنبرق ببود و لا غیر !!! که در دست راست ، کتیبه ای طویل و در دست چپ، دیوان فضول الشعرا را برگرفته بود !

اصل هایزنبرق :
بر طبق اصول هایزنبرق (خداوند وی را رحمت نماید)، هیچ گاه دو سوت الغلمون در
یک مکان و در یک زمان همی یافت بنگردند! و آن چنان باشد که این اصل به عدم
قطعیت تعداد و مکان در یک لحظه ، همی اشاره بنماید !

آنگاه که سخن بدینجا برسید ، ابن بخیه از شاریدن همی بیاستاد و سخنانش
ناتمام بماند ! و تو ای شنونده که هیچ با ما سخن نگفته ای تا به اکنون !
ما را هدایت نما بر آنچه دانی از آداب سوت الغلمون که ابن بخیه را
نیز آگاه گردانیم و منتظریم ...!
...
و لازم دانم که از شیخ الشیوخ ، سیخ السیوخ ! ، عمو رضا !
مراتب تشکرات را بنمایم که مرا در این مقاله رهنمود نمودندز

Thursday, November 17, 2005

عضمابرون (بر وزن خرماپزون)

و گويند روزي هپربن بوت از کنار ويرانه اي در نظرآباد مي گذشت. (و تو چه داني که نظرآباد کجاست؟ که تنها چند فرسخ با قزوين فاصله داشته است و شاهداني که جان سالم بدر برده اند گفته اند که در آنجا خانه ها را در ارتفاع بالا و سازه هايي برجک مانند مي ساختند و هر جنبنده اي را در زير پا زير نظر داشتند و از راه شکار درراه ماندگان و غريبان ثروتي عظيم گردآورده بودند.)
و پدر هپر ابن بوت را از آن سبب بوت مي ناميدند که در اکثر ايام زندگاني در استندباي بود يا ريست مي شد مکررا (به استثناي زمان هاي قطع برق)
و هپر خود گويد که شنيدم صدايي سرخوش را که با لهجه مي گفت: بيا پايين !!! و پس از آن صداي ريختن آوار از داخل ويرانه همي شنيده مي شد!
به ناگه راست کردم تا بدانم که ماجراي آن چگونه است. به آرامي به داخل ويرانه خزيدم. در آنجا دو نفر را ديدم شنگول و يک ديگر همچون حبه انگور. سيخ هايي نازک با ماده اي سفيد تر از ترياق در سر آن سيخ، در دست چپ و لوله اي بسان چوب سيغار در دست راست، که سيخ بر آتش مي گرفتند و دود به حلق وارد مي کردند و آنچنان سرخوش مي شدند که گويي دود به خالدون و فيها خالدون آنان نفوذ مي يافت.
گويد که پرسيدم: حال چگونه باشد؟ و گفتند: در عضماي کامل هستيم در ارتفاعي بلند و به زير پاهايمان اقيانوس اخلس. گفتند: تو هم بيا که اهل فيض يافتيم تو را اي هپر! و بيا بنشين و بپر!
هپر گويد: چوب سيغار را گرفتم و پکيدنم به 5 نرسيده بود که خود را سوت الغلموني مطير يافتم و تمام سيخ لند و حوالي آن در زير پايم بود، درست مانند آنچه پيش از آن از زبان قوقول ارت ابن قوقول شنيده بودم. و در آن حال دانستم که چهار دست و پايم را گرفتند و بردند ولي از آن دود که در خالدونم نفوذ داشت، طاقت مقابله ام نبود ...........!!!!!!
و بدان اي پسر که شيخ ما دو قرن پيش از يوري گوگايين و آرمسترانقزم به فضا رفت، بدون آنکه لحظه اي شيشه ، کريستال ، فراري ، ميتسوبيقي و غيره به گرد پاي مبارکش هم برسند. به چشم بر هم زدني هفت طبقات آسمان را بالا مي رفت گويي که از نردبان بالا مي رود!
برخي راويان در آن زمان اين کار را چنيم و بس خفن ناميده اند و عده اي آنچنان از هنر شيخ ما مشعوف مي شدند که آن را خف خواندند.

و نوشته اين بار را مديون استادم، سيخ سيخان، برزو ابن ليزارد ، ملقب به افلاطون پسند هستم. خداوند سيخش را از گزند روزگار حفظ نمايد.
و اگر نقصاني در نوشته جاتم مي يابيد، آنقدر بيابيد که جانتان در برود، از آن رو که خود دانم بي اختيار نويسي بيش نيستم و اين بارها و بارها بهتر از سيخ کباب است. پاشو جمع کن کاسه کوزتو!!!!!!!!
باشد که باز بيني ديدار سيخ ها را...

Monday, November 07, 2005

حکیم ابو کوئست شاخدار

نقل است از تروال ابن گودرز به دفعات و در بلاد شایع آنچه که موجب گردید وی را طریق به عضمیدن همی رسد ، نیرنگی بود آلاله وار از علمای سیخ که به شیوخ پرزنت معروف همی بودند ! ابن گودرز با درزی به قاعده بر منسب ابل ، چنین می نقلد که : روزی یکی از دوستان رفیق و رفیقان شفیق بر طی طریق بر وی بسان ابو ترانس ظاهر بگردید ، چنانکه از نفوذ نگاه وی روی بر نتوان گشت و در یک دست بیلی به عرض ماموت و در دستی دیگر چکی تراول نما بگرفته بود و با وی رفتاری دوستانه برقرار نمودندی ! ابن گودرز همی گوید که آن شیخ شفیق ، پس از نظاره ابن گودرز و آنگاه که سیرت مظرفرانه وی را بسان ابن فایندر نظاره نمود و خیال خویش را از او راحت بدید ، به مقدمه ای وی را به دخمه ای مجلل و به درون اتاقی یک در ! دعوت نمود ! نقل است که در آن اتاق که به باب العظما نیز معروف بباشد ، میزی ببود که در گوشه های آن اربع السیت (گونه ای از صندلی در آن زمان !) بوده و در یک سوی ، تنی چند از علمای کوئست و در سوی دیگر لوحی از فضول الشعر ا!.
و آن رفیق ، تراول ابن گودرز را به سوی دگر رهنمود نموده و خویش در جهت مخالف بنشسته و بر وی همی نظاره نموده تا آنگاه که بسخن درآمدند . نقل است از ابن سوراندر که شیخ رفیق لوح را گشوده و نقشی از درختی وارانه که بر هر شاخ آن ، دو بر یک نام مظفری درج بگردیده بود را به وی نمایش دهد و چیزی دیگر نیز در آن هنگام به وی نمایش دهد که بر لفظ شیوخ نا پسند است نقل آن !
آن رفیق ، سپس وی را به درهم و مایه ! تحریک نموده و به وی خاطر نشان نماید که چنانچه در یک ماه بدان شیوه عمل نماید ، از حاکم شهر نیز غنی تر گردد ! و سپس جهت تحریک شیخ ، درم های زر به چهره های مشخص و غیر مشخص ! را نشان بدهد که از آن جمله به درهم شیخ سیخان ! می توان اشاره نمود. نقل است از ابن نوتیس ، که در آن مکان ، ضعیفه ای نیز ببوده که بجهت تحریک بیشتر مظفران ! ، به در آوردن عشوات ابلی ! مشغول گشته بود !
در این زمان ، تراول ابن گودرز با چشمانی که در آن درهم شیخ سیخان به تصویر ببود ، به غالب شیخ مظفر در آمده و آنچه در خالدون خویش از درهم بداشته به رفیق شفیق دهد تا وی را بسان ابن رجیستر ، در منصب آل کوئست درج بنماید. و سپس با بدرقه ای مظفر پسند ، آن رفیق شفیق ، تراول ابن گودرز را به بیرون از باب العضما رجعت بداده و تروال ابن گودرز ، با چهره ای مسرور ، از آن منزل به جهت بشارت آل کوئست درآمده شود.
ابن وایر لس ، با صدایی بسان سوت الغلمون این چنین نقل نماید که ماهها از آن حادثه بگذشت و ابن گودرز در تمامی آن وادی حرکت نموده و آنان را به ابن کوئست اشارت بنمود لیک هیچ از آن جماعت مزمحل به چهره آل کوئست در نیامدندی !
گویند در این هنگام صدایی از بیابان وی را ندا چنین دهد که : " ای خاک بر سر مظفرت کنند! "

گویند ابن گودرز ، با درزی بسان ابل با چشمانی اندوهناک به سوی آن رفیق شفیق برود تا مایه همی ستاند. در آن هنگام که به باب العضما رسد ، نه بابی باشد و نه رفیقی شفیق و بیند که آن مکان بسان ابن چنج گردیده و طویله استران گشته ! و ابن گودرز با درزی بسان آنچه دانی ! قصد هزیمت نهاده و به بیافان سر بنهاد تا دیار باقی...
...
و این حکایت از بهر نجات شما بگوییم ای مظفر نمایان !
باشد که اندرز گیرید و چنانچه نگیرید ، ابل شما را بگیرد و آنگاه ما را مددی بر شما نباشد.